یک فنجان بصیرت
چه فرقی می کند.
درعصر ارتباطات نفس بکشم یا قرون وسطا.
وقتی خبری ازتو نباشد.
دوره جاهلیت است.
اللهم عجل لولیک الفرج ....
|
همیشه آرزو داشتم که در کنار هم رزمانم اونایی که شهید شدند در کنارآنها باشم. برای اینکه در کنار بزرگانی مانند شهید کلهر ،شهید جعفر محمدی،خیلی هادیگر از شهرمان بودند که من قالبأ با اینها هم رزم بودم ولی این توفیق حاصل نشد که درکنارشان باشم.
گروه دفاع مقدس« تیتریک »؛به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز8سال دفاع مقدس به میهن اسلامی با یکی از آزادگان منطقه مهرشهر به گپ و گفت نشستیم؛ او در تاریخ 1341/01/01 در حسین آباد مهرشهر به دنیا آمده است ؛ در بحبوحه انقلاب در نوجوانی بر ضد رژیم شاهنشاهی فعالیتهایی داشته تا جایی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته و بسیج مردمی نیز حضور چشمگیریداشته است، در سال 1359 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرج شده و از نخستین روز های جنگ تحمیلی مدتی را در کردستان بوده و بعد هم در جبهه های جنوب و غرب بر علیه دشمنان متجاوز وارد جنگ شده ، نیروهای عراقی در می آید. وی که اکنون دانشجوی ارشد حقوق دانشگاه تهران ، مسئول ستاد نمازجمعه مهرشهر و نائب رئیس شورای شهر کرج در حال انجام خدمت به مردم شریف کرج می باشد. * نحوه اسارت شما به چه شکل بوده؟ لحظه های آخری که قبل از اینکه من اسیر بشوم و قبل از اینکه تیر بخورم ما؛ سه نفر مانده بودیم ، تمام نیروهای گردان را به عقب کشونده بودیم ،چه مجروح چه سالم ، چون که دیگه اون منطقه، نقطه ای بود که دیگه نمیتونستیم در آنجا مقاومت کنیم دستور عقب نشینی به ما دادند و بنده همه نیروها را فرستادم عقب ؛فقط سه نفر مونده بودیم، پیکمون و بی سیمچیمون. مطلع شدم که چند نفر مجروح پایین ارتفاعات باقی موندن به بی سیمچی وپیکمون گفتم من میرم مجروحین رو بیارم شما هم بیایید کمکم کنید، وقتی رسیدیم اونجا و هرکدوممون یک مجروح رو بغل کردیم که بیاریم عقب ، درحین انتقال مجروحان به عقب بودم که اولین گلوله به من اصابت کرد ، احساس کردم که تو ناحیه سینه ام سوزشی به وجود اومد ، سرفه های پی در پی و خونی که همراه با خلت از گلوم خارج میشد،تو این جمله خلاصه کنم اون لحظه های آخر بیسیم چی بالا سرم نشسته بود ومیگفت هر طور که شده من باید شمارو ببرم عقب و گوش به حرف من نمیداد کشون کشون منو می برد عقب از طرفی نیز چون برادر شهید بود نمی خواستم بخاطر من بمونه و شهید دوم خانواده اش بشه! پا فشاری کردم برو عقب توجه نمی کرد وبا اون حالتی که گریه می کرد منو می کشوند عقب در اون حال سرش داد زدم که منو رها کن ! فرمانده رو جا گذاشتم ! *شنیدیم که به شما تیر خلاص زدن درسته!؟ اومدن ولی راه اشتباه رفتند و ما موندیم شب که شد عراقی ها اومدن منطقه رو تصرف کردن بنده و تعدا یازده نفر از بچه های زخمی را تیر خلاص زدن ! دومین تیر، تیر خلاصی بود که به بالای گیجگاه سمت راست سرم اصابت کرد.(بادست محل اصابت را نشان می دهد)
حال انتقال زخمی هاشون بودند متوجه شدن و من رو به اردوگاه 11تکریت منتقل کردن. *بعد از اینکه دستگیر شدید شما رو به کدام بیمارستان منتقل کردن؟ *پس چطور مداوا شدید؟ و(....) *شما فرمانده کدام گردان بودید؟ *اسارت خودتون رو چطور تفسیر می کنید؟ ما در اسارت بود ولی نیرو های عراقی هیچوقت نتوانستند روح ما را به اسارت بگیرند . وشاید در دوران ما عراقی ها خیلی تلاش کردند و گوشت و پوست و استخوان اسرا رو عوض کردند ولی موفق به عوض کردن فکر و روح اسرا نشدند و لذا ما «اسرا» همیشه می گوییم که جسم ما در اسارت بود ولی روح ما ، روح آزادی بود . دستی بغیر از دست خدا و لطفی بغیر از لطف خدا اگر در آن دوران حاکم نبود نتنها بنده نه هیچکدام از آزاده ها نمیتوانستند تحمل بکنند ولی بچه های ما توانستند از این امتحان الهی سربلند بیرون بیایند . *در کدام اردوگاه ها حضور داشتید؟ * تلخ ترین خاطره شما از دوران اسارت؟
باتشکر از اینکه وقتتون را در اختیار ما قرار دادید برای شما آرزوی توفیقات روز افزون از خداوند منان مسئلت داریم. منبع: کمال مهر [ دوشنبه 92/5/28 ] [ 7:34 عصر ] [ باران ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : PIcHaK.NeT ] |